سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(( همیشه با تو ))

آسمان ابریست و بسان دلی غمگین گرفته است و می بارد .
هر از گاهی غم از شادی بهتر می نماید که این ان لحظه است .
آری اسمان می بارد به شوقی غم الوده تر از شادی ،  عجب روزیست امروز .
فاصله ای که شاید بود بین ما با دیدنش دیگر نیست
‏‫و نیز پاک می سازد مرا که انگارنبود هیچ ناپاکی در من .
آه ...
من کیستم ؟
امروز روز میلاد من است و رستاخیزی در من .
آسمان به من می نگرد و باز می بارد و من از تمام وجود می گو یمش دوستت دارم .

                                                                                                                 باتو


کار سختی است که بعد از کار و هیاهوی روزانه چند خط مفید برای کسی نوشت
ولی چون به نوشتن در وبلاگم علاقمندم  و از آن بیشتر به شما
از این جهت سعی می کنم این مطالب هرچند نامربوط را به هم ربط دهم .
امید است که اگر این صفحه رضایت شما را جلب نمی نمایید لااقل موجبات ازرده حالی شما را فراهم نیاورد .

زمستان از راه رسید ...........
باتو


زرد و نارنجی
می چرخند و می گردند و همراه باد می رقصند . می بینی .
زمین پرگشته ازبرگهای زرد و نارنجی .
عجب زیباست این پاییز .
به صبح جمعه ای تنها پیاده رفته ای به منزلگاه سبز زاغ وزاغکها
چو می گردی می بینی هیاهو شور غوغا را
صدای کودکان درهم محبت در فضا جاریست .
یکی شاد است و می خندد یکی با یار خود در اوج خیال می رقصد
یکی آشفته است اما چو می بیند مینشیند .
عجب زیباست این پاییز.
هوا سرد است و گاهی گرم
نمی دانی
زمین در آسمان جاریست.
عجب زیباست این پاییز.
عجب زیباست این پاییز.

باران
شر’ و شر’ , اه ان نغمه برخور‏د باران با برگهای درختان و سفال سقف ایوان را به یاد یادهایم بسپرده ام .
دیگر نمی اید به گوشم ان صدای نرم و زیبای روان و روح بخش و جانفزای بارش باران .
اه کجاست اینجا چه درد الوده گاهیست ؟
نمی اید به گوشم ان صدای پر تب باران . اگر هم آید ان گویند : چه بی موقع ببارید این .
کسی اینجا دوستش نمی دارد . کسی اینجا نمی گوید شکر  به به چه زیبا نعمتی .
اما چو دیده گشت ان ابر ز ان دور دورها همه ابروهاشان درهم صداهاشان به سان رعد و گامهاشان تندتر از هم به جنب وجوش می افتد
 که بگریزد که انگار امدست ان دشمن خونین به جنگ ناجوانمردی .
های ! باران ! ببار تا بشویی سیاهی را ز ذهن سیاه اندیشگان . غبار را از دل غبار اندودگان  و سایه را از وجود سایه گستران .
ببار که همنوا با تو من نیز خواهم بارید به حال خود که از یادم برفتی .
نه این بهتر که گویم زیاد خود برفتم من . ای پاک ترین پاک .


در آغاز  سرنوشت همه موجودات چون روز روشن بود .
او می دانست که این آخر چه خواهد شد و آن دیگر چه خواهد بود .چرا یک آمدست و بعد آن دو تا الی آخر........
یعنی دادار مهریار از عاقبت تمام ما از ازل مطلع بوده که من بعد میلادم چگونه رشد خواهم کرد  و چه کارهایی انجام خواهم داد و او چه کمکهایی به من .
ولی به هر صورت این من خواهم بود که با اراده و اختیار سرنوشت خود را رقم خواهم زد و او از سر لطف با اشاراتی نهانی مرا به سوی خود خواهد خواند بطوری که بفهمم .
وباز این من خواهم بود  که او را بفهمم یا نفهمم که در صورت دوم به هیچ هم نخواهم ارزید .
و در صورت اول شروع راه عرفان است
اگر باز بربازی ....(وگر دست محبت سوی او یازی ) که او نه   نه به اکراه   بلکه با بخشش و مهر چنان دست تورا گیرد
که تو محو تماشایش شوی و از خود برون گردی به آنی و زمانی به خود آیی که  پیوسته ای به اصل خود .