سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(( همیشه با تو ))

خوابیده بودم ؛

در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود. یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .

 اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .

با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟»

 خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .

من به قول خود وفا کردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نکردم ،

حتی برای لحظه ای ،

آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!»

 از یک افسانه عامیانه برزیلی


با تشکر از حضور گرم و صمیمیتان ، نظرات هر چند کوتاه شما باعث دلگرمی بنده است . من نمی خوام باز دید کننده هام زیاد شن و فقط می خوام بدونم مطالبی که تو وبلاگم گذاشتم مفیده یا نه . ممنون میشم کمکم کنید .
باتو


از همون روزای اول که می گفتن ماداریم می ریم مشهد
دل تویه دلم نداشتم
یاد اون ضریح پاکت که یهو می افتادم
عین اون کبوترای حرمت بال می زدم ، دور گنبد کبودت ، تند و تند چرخ می زدم .
یادمه وقتی منو بلند می کردن تا که دستم برسه به ضریحت
دل توی دلم نداشتم .
وقتی که بچه بودم بهم می گفتن که امام شفات داده
نه تو رو ، هر کسی که کمک می خواد ، مریض داره ، دلش گرفتس .
دلم از همون روزا ، دیگه مال من نبود .
همیشه یه گرمایی رو وقتی که اسمش می آد ، تو دلم حس می کنم .
وقتی که بچه بودم یکی نامه ای بهم داد که یه عکس از حرمش پشت نامش بود
گفتنم ، اگه هر وقتی مشهد بخوای بری ، نامه رو بزار رو قلبت ، چشاتم یواش ببند ، سلام بگو .
بگو یا امام رضا من اومدم به دیدنت .
هر چی تو دلت داری بهش بگو .
ولی من بعد سلام هر چی که داشتم ، دیگه تو دلم نداشتم . بجز اون حس حضورش دیگه هیچ حسی نداشتم .
دستشو که می کشید روی سرم دیگه هیچ آرزویی ، واسه گفتن ، من نداشتم .
آقای مهربونم ، مهرتو بدجور نشوندی تو دلم ، فدات بشم .
ولی من بعضی روزا ، یادم میره که ، کی بودم و کی هستم .
دلم انگار شده از سنگ و چیزی دیگه حالیش نیست ، نه وفا سرش می شه نه محبت .
خوب شاید مشکل از این دل نباشه .
مشکل از فکر منه که منو دنیایی کرده هرچی خوبی و محبت و صلح و صفا بود تو دلم ، به همه رنگ سیاهی پاشیده .
ولی با این همه حرفا ته این دل سیاه و سنگیه من یه چیزی کم کمک برق می زنه .
اگه نزدیکش بشی ، همه ی رنگ سیاهی یه هویی سفید می شه .
این همون عشق امام رضاست که نشسته تو دلم .
می یآد و دست می کشه روی سرم . تویه این لحظه است که یادم می یآد ، که کی بودم و کی هستم .
من از اون روزای اول که مشهد یادم می یآد دل توی دلم نداشتم .


باتو


عیب ها

گیلبرتودنوچی تصویری عالی از رفتار ما میدهد . به گفته ی او آدمها مثل هندی ها روی زمین راه میروند با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت . در سبد جلو صفات نیک مان را میگذاریم . در سبد پشتی عیب هامان را نگه میداریم .
به همین دلیل در روزهای زندگی چشممان را بر صفات نیک خود میدوزیم و فشار ها را در سینه مان حبس میکنیم . در همین زمان بی رحمانه در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند تمامی عیوب اش را میبینیم .
این گونه است که درباره ی خود بهتر از او داوری میکنیم . بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه میرود درباره ی ما به همین شیوه می اندیشد .

 

 

برگرفته از وبلاگ :http://www.koocheposhti.blogfa.com


پیامبری و درختی و جوانی کنار هم بودند. پیامبر ، نامش یوشع بود. درخت، نامش سرو و جوان ، نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود. پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد.سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می خواهم شفایش را. و به شتاب آبی روی سنگ شهید پاشید(بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود رفت.او می دانست که فرصت چقدر اندک است.پیرزن در جستجویاستجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.

پیامبری و درختی و جوانی کنار هم بودند. پیامبر ، نامش یوشع بود. درخت، نامش سرو و جوان ، نامی نداشت. او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد.سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت (بی آنکه او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می خواهم شفایش را.
و به شتاب آبی روی سنگ شهید پاشید(بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را.
و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر دست درخت بست(بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود رفت.او می دانست که فرصت چقدر اندک است.پیرزن در جستجویاستجابت دعا می دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می نگریستند.
درخت به پیامبر گفت:چقدر بی قرار بود!دعایی کن ای پیامبر پسرش را و شفایش را.
وپیامبربه شهید گفت:چقدر عاشق بود! دعایی کن ای شهید پسرش را و شفایش را.
و هر سه به خدا گفتند:چقدر مادر بود!اجابتی کن ای خدا دعایمان را و پسرش را و شفایش را.

***
فردای آن روز پیر زنی را روی دست می بردند، مردم.با گام هایی شمرده ، بی هیچ شتابی.
و آن سوتر پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می کرد ، سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست وخاک روی مزار پیامبری را پاک می کرد.
پسر اما نمی دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی دانست چرا سنگ شهید خیس است و نمی دانست این جای پنج انگشت کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر شهید برایش چه کرده ا ند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.

عرفان نظرآهاری


دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .

گابریل گارسیا مارکز


بگذر از دیوار لذت بگذر                       گامهایت را بلند تر بردار
دیدگانت را وسعت بخش                 نوری از امید را همره دار
ترا تا صبح صادق راهی نیست        بانک پیروزی را بسر بسپار
بیرق کفر را ز دل برکن                    سوی دیدار یار قدم بگذار
بگسل از هر آن چه می خواهی   نیایش را سحر گاهان بپادار

باتو


تو خودم بودم و به اتفاقات روز فکر می کردم به تنهاییم ، به مشکلاتم ، به اینکه چرا اتوبوسها شلوغند ، چرا کارم تو اداره پیش نمی ره ، چرا آشغالها رو دم در ولو کردن و چرا ... .
کار همیشگیمه ، انقدر از این فکرا می کنم تا دادم در بیاد که هیچ ، داد اطرافیانم رو هم در بیارم .
دیگه دم در آپارتمان رسیده بودم . مثل همیشه یواش درو بستم . خیلی یواش پله ها رو رفتم بالا تا رسیدم دم در واحدم . کلید رو انداختم تو قفل و دوبار چرخوندم و بازش کردم .
سلامی نبود . کلامی نبود ، کسی هم نبود . کیفم رو گذاشتم زمین و دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم تو حال و نشستم روکاناپه تا خستگی در کنم که بازم اومد سراغم .
همیشه با من بود ، یعنی میشه گفت هیچ وقت بی من نبود .
گفتم : «دیگه چی شده ؟ اگه گذاشتی دو دقیقه استراحت کنیم ».
هیچی نمی گفت و فقط منو نگاه می کرد .
تکونش دادم و گفتم : « چیه خوب ، خسته شدم . تنهایی دیگه برام سخت شده ، درسته تنهایی بعضی وقت ها آرامش می آره اما وقتی آدم تو فشاره ، دوست داره حداقل یه گوش واسه شنیدن داشته باشه .
تو که هیچ . با تو که صحبت می کنم یا هیچی نمی گی یا حرفای خودم به خودم بر میگردونی » .
روشو ازم برگردوند به طرف در کمد لباسها که روش یه عکس از دکتر علی شریعتی بود و زیرش نوشته شده بود :
« اگر تنهاترین تنها شوم ، باز هم خدا هست ».
این بارم بهش باختم .

باتو


در آسمان ابری ست که چون نظاره اش می کنم یاد خاطره ای در ذهنم همچون تند بادی به این سو و آن سو می دود .
هر وقت صحبت از کودکی می شود همه ذهن ها به سوی شادی و بازی و ... هدایت می شوند .
به یاد من نیز هست اما ، نمی دانم چرا با آنکه سختی را ، در زندگی آنچنان احساس نکردم ولی ، همیشه با خود
فکر می کنم که دوران کودکی را که پشت سر گذاشتم به دوران جوانی پا نهادم و در این میان چیزی به نام نوجوانی را
گم کرده بودم و در دوران جوانی که همکنون در انتهای راه آن بسر می برم .
دوران سختی است برایم که هم جوان باشم و هم خواسته های نوجوانی را در خود گم کنم که هر چند ابراز آن شاید
باعث راحتی و آزادی خیال من گردد ولی باعث آزار اطرافیان خواهد بود ، با این تجربه به این نتیجه رسیدم که نوجوانی
دوران بسیار مهم و سرنوشت ساز در زندگی هر انسانی است ، چون در کودکی وقتی شخصیت انسان شروع به
شکل گیری می کند ، در نوجوانی است که وسعت پیدا می کند و می توان آن شخصیت را به سوی اهداف خود سوق داد
و پرورد .
مشکل اکثر جوانان و نوجوانان ما پرورش نیافتن درست یکی از این دوره های مهم زندگی است که باید در تربیت فرزند
به آن اهمیت فراوان داد .

خدایا تو خود می دانی که ندانسته و نخواسته به این وادی در افتادیم تو خود از سر لطف و کرمت یاریمان بنما ، ای یاری رساننده بی یاوران .

باتو


صدا می آید و من در زمان سیالم امشب
صدا می آید و  خوابم ولی بیدارم امشب
صدا می آید و  من مست و پریشان صدایم
صدا می آید و صدا می آید و صدا می آید امشب
پیشتر می روم ، می ایستم ، باز آن صدا هست
باز می گردم و می چرخم نمی بینم کسی را
می ایستم می نشینم تا که شاید
ببینم آن چه باید
بسختی میدوم ، ناگاه تکه سنگی 
نمی دانم نمی بیند مرا یا من نمیبینم کسی را
نه یک بار ، که صدها بار نقش زمین می گردم و باز سماجت را فرا می خوانم از پس
گشت و گشت این دور و ، روزگار نو پدید آمد
و من انگار به آخر آمدست شورم
کنون می خواهم اینجا ، برزمین گیرم آرامی که شاید
لااقل خستگی را زتن وارهانم
که ناگاه صدای آشنایی می رسد بر گوش

آن نفسی که با خودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت؟
آن نفسی که با خودی ، خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که با خودی ،بسته ی ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی،مه به کنار آیدت
آن نفسی که با خودی ، یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی، باده ی یار آیدت
آن نفسی که با خودی ، همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی، دی چو بهار آیدت
جمله ی بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت

باتو .