سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(( همیشه با تو ))

تو خودم بودم و به اتفاقات روز فکر می کردم به تنهاییم ، به مشکلاتم ، به اینکه چرا اتوبوسها شلوغند ، چرا کارم تو اداره پیش نمی ره ، چرا آشغالها رو دم در ولو کردن و چرا ... .
کار همیشگیمه ، انقدر از این فکرا می کنم تا دادم در بیاد که هیچ ، داد اطرافیانم رو هم در بیارم .
دیگه دم در آپارتمان رسیده بودم . مثل همیشه یواش درو بستم . خیلی یواش پله ها رو رفتم بالا تا رسیدم دم در واحدم . کلید رو انداختم تو قفل و دوبار چرخوندم و بازش کردم .
سلامی نبود . کلامی نبود ، کسی هم نبود . کیفم رو گذاشتم زمین و دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم تو حال و نشستم روکاناپه تا خستگی در کنم که بازم اومد سراغم .
همیشه با من بود ، یعنی میشه گفت هیچ وقت بی من نبود .
گفتم : «دیگه چی شده ؟ اگه گذاشتی دو دقیقه استراحت کنیم ».
هیچی نمی گفت و فقط منو نگاه می کرد .
تکونش دادم و گفتم : « چیه خوب ، خسته شدم . تنهایی دیگه برام سخت شده ، درسته تنهایی بعضی وقت ها آرامش می آره اما وقتی آدم تو فشاره ، دوست داره حداقل یه گوش واسه شنیدن داشته باشه .
تو که هیچ . با تو که صحبت می کنم یا هیچی نمی گی یا حرفای خودم به خودم بر میگردونی » .
روشو ازم برگردوند به طرف در کمد لباسها که روش یه عکس از دکتر علی شریعتی بود و زیرش نوشته شده بود :
« اگر تنهاترین تنها شوم ، باز هم خدا هست ».
این بارم بهش باختم .

باتو